هورمونها که بالا پایین میشود خفه خون میگیرم. نوشتن برایم از همیشه سختتر میشود با این که دریایی از احساسات و غمو غیره در من حاری است. فکر میکردم در چنین دورهای بیشتر بنویسم و کمی احساسی تر باشم و بخواهم خطالب به آنچه شاید بیاید بنویسم ولی می ترسم. از فکر کردن و حساب کردن رویش میترسم. اینقدر در همین سه ماه بالا پایین شد و ما هیچ نمیدانستیم چه میشود. هنوز هم نمیدانیم. ولی سوای همهی اینها دلم میخواهد بهش فکر نکنم. میترسم استرس میگیرم از هزاران کار نکرده.
از نیامندن مادرم. از اسبابی که لازم داریم. از اسبابی بچه از اسباب خانه. دهها چیز ریز و درشت. استرس میگیرم. ای کاش دور و برم کسی این پروسه را طی کرده بود.
باورش هنوز سخت است و تصور آن که چه قدر همه چیز تغییر میکند. از این که به دیگران بگویم خوشم نمیآید چون انتظار ویژهای دارند که من لزوما آن حسها و ریکشنها را ندارم. ولی قسمتی از من از آمدنش (اگر بیاید) خوشحال است. ای کاش کارم را بیشتر دوست داشتم شاید خوشحالتر میشدم.
Was I hacked? Wtf?